سایه ی دستی میان قاب چـــــشمان ترش چادرخاکی زهرا بالش زیر ســـــــــــــــــرش
رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احســــاس او لـــکه های سرخ روی گوشوار مـــــــــــادرش
این دم آخربه یاد میخ در افتاده اســـــــــــت خانه را آتش زند با روضـــــــه ی پشت درش
لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش زینب خونین جگر با گوشه هــــــــای معجرش
برخلاف رسم سرخ کشــــــــــتگان راه عشق رفته رفته سبزتر می شد تمـــــــــــام پیکرش
با نظر بر اشک قاسم گـــــــــفت:وای از کربلا نامه ای را داد با گریــــــــه به دست همسرش
روضه ی لایوم می خـــــــــواند غریب اهل بیت کربلایی ها چه گریانـــــــــــــــند در دور و برش
چشم امیدش به قـــــــــد و قامت عبــاس بود ایستاده با ادب ســـــــــــــاقی کنـار بسترش